سلامی دوباره

سلام

 

خوبین خوشین؟

 

هی یادش بخیر چه روزایی که میومدیم اینجا و باکلی شوق و ذوق

 

مینوشتیم..

 

حالا هم که اصلا فکر نکنم هیشکه یادش هم باشه..

 

روزای خوبی بود چون آدمای خیلی خوبی هم پیدا کردم اما حیف که الان

 

ندارمشون..

 


برای همین آیدی تلگرامم رو میزارم تااونی که خودش میدونه باهاش کار

 

دارم بیاد..

 

 

منتظرتم...

 

یاعلی التماس دعا..

 

آیدی تلگرامم:tlgrm.me/jahad_213

 

i come back

hello menfolkmen and mes

 

how are you?

 

no every thing?

 

i come back than 2 years

 

yes i am seyed mostafa..

 

or

 

i am mostafa s.m.h

 

but i dont have a good anamnesis since 2 years ago...

 

but just i come back to visited you.

 

i deleted my blogfa but i dont know how it dosent deleted?????????!!!!

 

now..

 

i am in 4high school and study for konkor.

 

so i want you to pray me please.

 

thanks.

 

ya ali

 

good bye

 

 

اللهم لبیک..(پست ثابت)



اللّهُمَ لَبَیک،لَبیکَ اللّهُم لَبیک،انَّ الحَمدَ والنِّعمهَ لَکَ والمُلک لاشَریکَ لَکَ لَبیک


 تصاویر زیبایی از کعبه خانه خدا


و سلام خدمت شما..


حالتون خوبه؟


چه خبر؟


خواستم بهتون بگم که یه مدتی نیستم...


چون اگه قسمت باشه و خدا بخواد دعوتم کرده که برم خونه اش

وگدایی کنم...


دوستای گلم دعام کنید من هم همتون رو دعا میکنم وایشالله بعدا جبران میکنم..


قربونتون..


التماس دعا..


خداحافظی..


عشق و آرامش

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد..

اینم چندتا مطلب..

آنروزکه سقف خانه هاچوبی بود!


گفتارو عمل درهمه جا خوبی بود!


امروزبنای خانه ها سنگ شده!


دلهاهمه با بنا هماهنگ شده!
 
 

اگر ۴ تکه نان خوشمزه باشد و شما ۵ نفر باشید

کسی که اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید (( مادر )) است . . .

 

همیشه یادت باشه که :

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد که سر از خاک بیرون آورده باشد . . .

 

زندگی مثل پیانو است ، دکمه های سیاه برای غم ها و دکمه

های سفید برای شادی ها.اما زمانی میتوان آهنگ زیبایی نواخت

 که دکمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهی

 

خندیدن خوب است،قهقهه عالیست،گریستن آدم را آرام میکند.اما لعنت بر بغض

 

آرزویم برایت این است :


در میان مردمی که می دوند برای زنده بودن، آرام قدم برداری برای زندگی کردن

جملاتی زیبا برای زندگی بهتر (+ تصاویر )

قلاب ها علامت کدامین سوالند که ماهیان اینگونه جوابشان میشوند . . . ؟

جملاتی زیبا برای زندگی بهتر (+ تصاویر )

 

 

من رسما" از بزرگسالی استعفا میدهم


بدین وسیله من رسما" از بزرگسالی استعفا میدهم و مسوولیت های یک کودک هشت ساله را قبول میکنم.


می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک هتل ۵ ستاره است.


می خواهم فکر کنم که شکلات از پول بهتر است،چون میتوانم آن را بخورم.


می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم.


می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.


می خواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود،وقتی داشتم رنگ ها را،جدول ضرب را و شعر های

کودکانه را یاد می گرفتم،وقتی نمی دانستم که چه چیز هایی نمیدانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم.


می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب و هستند.


می خواهم ایمان داشته باشم که هرچیزی ممکن است و میخواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم .


می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،نمیخواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک


اداری،خبر های ناراحت کننده،صورت حساب ، جریمه و...


می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،به یک کلمه محبت آمیز،به عدالت،به صلح،به فرشتگان،به


باران،به...


این دست چک من،کلید ماشین،کارت اعتباری و بقیه مدارک،مال شما.


من رسما از بزرگسالی استعفا میدهم

صادقانه

صادقانه

با سلام ,


خدا جان , حرفهایم را توی نیم ساعت باید براتان بنویسم


خودتان میبینید که برای پیدا کردن هر کدام از حرف ها روی این صفه کلید چقدر عرق میریزم


خداجان , از وقتی پسر همسایه پولدارمان به من گفت که شما یک ایمیل داری که هر روز چکش میکنید هم خوشحال شدم , هم ناراحت


خوشحال به خاطر اینکه می توانم درد دلم را بنویسم


و ناراحت از اینکه ما که توی خانه مان کامپیوتر نداریم


ما توی خانه مان دو تا اتاق داریم


یک اتاق مال آقا جان و ننه مان است


یکی هم مال من و حسن و هادی و حسین و زهرا و فاطمه و ننه بزرگ


دو تا پشتی نو داریم که اکبر آقا بزاز , خواستگار زهرا برامان آورده


یک کمد که همه چیزمان همان توست


آشپزخانه مان هم توی حیاط است و آقاجان تازه با آجر ساختتش


ما هم مجبوریم برای اینکه برای شما ایمیل بزنیم دو هفته بریم پیش رضا ترمزی کار کنیم تا بتونیم پول یک ساعت کافی نت را در بیاریم


خداجان , جان هرکی دوست دارید زود به زود ایمیل هاتان را چک کنید و جواب ما را بدهید


ما چیز زیادی نمی خواهیم


خدا جان , آقاجانمان سه هفته است هر دو تا کلیه اشان از کار افتاده و افتاده توی خانه


خیلی چیز بدیست


خداجان , ما عکس کلیه را توی کتاب زیستمان دیده ایم , اندازه لوبیاست , شکم اقاجان ما هم مثل نان بربری صاف است , برای شما که کاری ندارد ,


اگر می شود , یک دانه کلیه برایمان بفرستید ,


ما آقاجانمان را خیلی دوست داریم , خدا جان


الان بغض توی گلومان است , ولی حواسمان هست که این آدم های توی کافی نت که همه شیک و پیکن , نوشته های مارا دزدکی نخوانند ,


چون می دانم حسابی به ما می خندند و مسخره مان می کنند


خدا جان , اگر می شود یک کاری بکن این اکبر آقا بزاز بمیرد , آبجی زهرامان از اکبر آقا بدش می آید


اما ننه می گوید اگر اکبر آقا شوهر زهرامان بشود وضعمان بهتر می شود


خداجان اکبر آقا چهل سال دارد و تا حالا دو تا زنش مرده اند , آبجی زهرامان فقط سیزده سال دارد خداجان


الان نیم ساعت و هفت دقیقه است که دارم یکی یکی این حرف ها ی روی صفه کلید را پیدا می کنم


خداجان اگر پول داشتم هر روز برای شما ایمیل می زدم


خوش به حال آدم پولدارها که هم هر روز برایت ایمیل می زنند


تازه همایون پسر همسایه پولدارمان می گفت با شما چت هم کرده است .


خوش به حالش




خداجان , اگر کاری کنید که حال آقاجانمان خوب شود خیلی خوب می شود


چون قول داده اگر حالش خوب شود برود سر گذر کار پیدا کند و بعد که پول گیرش آمد یک دوش بخرد بذارد توی مستراح


خداجان , ننه بزرگ از این کار که حمام توی مستراح باشد بدش می آید ولی آقاجان می گوید حمام خانه پولدار ها هم توی مستراحشان است


خدا جان ننه بزرگ ما خیلی مواظب نجس پاکی است و گفته است هرگز به این حمام اینجوری نمی رود


ولی خداجان راستش من وقتی خیلی از حمام رفتنم می گذرد بدنم بوی بد می گیرد و همکلاسی هایم بد نگاهم می کنند


راستی خدا جان , چه خوب شد که به ما تلویزیون ندادی ,


یکبار که از جلوی مغازه رد می شدم دیدم که آدم های توی تلویزیون چه غذاهای خوشگلی می خورند ,


حتما خوشمزه هم هست , نه ؟


تا سه روز نان و ماست اصلا به دهانم مزه نمی کرد


بعضی وقتها , ننه که از رختشویی برمی گردد با خودش پلو می آورد.


خیلی خوشمزه است خداجان , ننه می گوید این برکت خداست , دستت درد نکند ,


راستی خداجان , شما هم حتما خیلی پولدارید که خانه تان را توی آسمان ساخته اید , تازه من عکس خانه ییلاقیتان را هم دیده ام


همان که روی زمین است و یک پارچه سیاه رویش کشیده اید ,


خیلی بزرگ است ها , تازه آنهمه مهمان هم دارید , حق هم دارید که روی زمین نیایید , چون پذیرایی از آنهمه آدم خیلی سخت است


ما اصلا خانه مان مهمان نمی آید , چون ما اصلا کسی را نداریم


ولی آقاجانمان می گوید اگر کسی بیاید ساعتش را می فروشد و میوه و شیرینی می خرد


ما مهمانی هم نمی رویم , چون ننه می گوید بد است یک گله آدم برود مهمانی


خدا جان وقت دارد تمام می شود , اگر بیشتر پول داشتم می ماندم و باز برایتان می نوشتم


ولی قول می دهم دو هفته دیگر که مزدم را گرفتم باز بیایم و برایتان ایمیل بفرستم


خدا جان به خاطر اینکه درسهایم خوب است از شما تشکر می کنم


تازه به خاطر اینکه ما توی خانه مان همه همدیگر را دوست داریم هم دستت را می بوسم


من می دانم که آدم های پولدار همه شان خودکشی می کنند , ولی من هیچوقت خودم را نمی کشم


تازه خداجان , من آدم هایی را می شناسم که حتی اسم کامپیوتر را نشنیدند بیچاره ها ,


شاید از آنها هم دفعه بعد برایت نوشتم


خداجان , نامه من را فقط خودت بخوان و به کسی نشان نده


صبر کن ...

آخ جان , پنجاه تومن دیگر هم دارم.


خدا جان جوابم را بده ,


فقط تو را به خدا , به خارجی برایمان ننویسید ,


چون ما زبانمان خوب نیست هنوز


آخ , راستی خدا جان یادم رفت , حسن مان دارد دنبال کار می گردد , یک کاری بی زحمت برایش جور کنید


هادی هم آبله مرغان گرفته است , اگر برایتان زحمتی نیست زودتر خوبش کنید


حسین هم وقتی ننه می رود رختشویی همش گریه می کند ,


آبجی فاطمه مان هم چشمانش ضعیف شده ولی رویش نمی شود به آقاجان بگوید , چون می گوید پول عینک خیلی زیاد است


اگر می شود چشان ابجیمان را هم خوب کنید


خب .. وقت تمام است دیگر , پدرمان در آمد


خداجان مهربان ,


اگر زیاد چیزی خواستیم معذرت می خوام , هنوز خیلی چیزها هست ولی رویمان نشد


دست مهربانتان را از دور می بوسم


راستی خدا جان , ننه بزرگ آرزو دارد برود مشهد پابوس امام رضا , یک کاری برایش بکنید بی زحمت


باز هم دست و پایتان را می بوسم


منتظر جواب و کلیه می مانم


دستتان درد نکند


بنده کوچک شما , مجید


...


خواست دکمه سند را بزند


دستش عرق کرده بود و چشمش سیاهی می رفت


یهو کامپیوتر خاموش شد


خشکش زد


-

صدایی از پشت سرش گفت :


- اون سیستم ویروسیه , نگران نباش , الان دوباره میاد بال


اسکناس های مچاله , توی عرق کف دستش خیس شد


دیگه وقتی برای دوباره نوشتن نبود


یه قطره اشک از گوشه چشمش غلطید روی گونه اش


بلند شد


پول رو داد و از کافی نت زد بیرون


توی راه خودشو دلداری می داد


- دوهفته دیگه باز میام ...


- باز میام ...



داستان کوتاه مجسمه و سنگ مرمر


توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده


بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .


و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !


یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :


" این ؛ منصفانه نیست !


چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!


مگه یادت نیست ؟!


ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟


این عادلانه نیست !


من خیلی شاکیم ! "


مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :


" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "


سنگ پاسخ داد :


" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "


آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .


آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "


و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :


" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .


به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .


به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .


پس بهش گفتم :


" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "


و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .


و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !


پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن


آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .


و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .


پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :


" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "

هیچکس...

دوستای گلم حتما بخونید..


چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .


صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .


روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .


مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .


هيچ کس اونو نمی ديد .


همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن


همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .


از سکوت خوششون نميومد .


اونم می زد .


غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .


چشمش بسته بود و می زد .


صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .


بدون انتها , وسيع و آروم .


يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .


يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .


تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .


چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .


چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو.


احساس کرد همه چيش به هم ريخته .


دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .


سعی کرد به خودش مسلط باشه .


يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .


نمی تونست چشاشو ببنده .


هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .


سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .


دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .


و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .


يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .


چشاشو که باز کرد دختر نبود .


يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .


ولی اثری از دختر نبود .


نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .


چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .


....


شب بعد همون ساعت


وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .


با همون مانتوی سفيد


با همون پسر .


هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .


و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,


مثل شب قبل با تموم وجود زد .


احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .


چقدر آرامش بخشه .


اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .


ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .


به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .


شب های متوالی همين طور گذشت .


هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .


ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .


ولی اين براش مهم نبود .


از شادی دختر لذت می برد .


و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .


اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .


سه شب بود که اون نيومده بود .


سه شب تلخ و سرد .


و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .


دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .


اونشب دختر غمگين بود .


پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .


سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .


دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .


ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .


نمی تونست گريه دختر رو ببينه .


چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو


به خاطر اشک های دختر نواخت .


...


همه چيشو از دست داده بود .


زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .


يه جور بغض بسته سخت


يه نوع احساسی که نمی شناخت


يه حس زير پوستی داغ


تنشو می سوزوند .


قرار نبود که عاشق بشه ...


عاشق کسی که نمی شناخت .


ولی شده بود ... بدجورم شده بود .


احساس گناه می کرد .


ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .


...


يک ماه ازش بی خبر بود .


يک ماه که براش يک سال گذشت .


هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .


چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .


و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .


ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...


آرزوش فقط يه بار ديگه


ديدن اون دختر بود .


يه بار نه ... برای هميشه .


اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر


با همون پسراز در اومد تو .


نتونست ازجاش بلند نشه .


بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .


بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .


دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .


دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون


و برای خود اون بزنه .


و شروع کرد .


دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .


و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .


نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .


يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .


چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .


سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .


سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .


- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟


صداش در نمي اومد .


آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :


- حتما ..


يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش


فقط برای اون


مثل هميشه


فقط برای اون زد


اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد


نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه


پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره


دختر می خنديد


پسر می خنديد


و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد


آروم و بی صدا


پشت نت های شاد موسيقی


بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .

**********

من همینجوری رهایش نکردم ولی خیلی چیزا باعث شدم رهایش کنم ولی تازه رهایشم نکردم


اول خودش گفت و بعد من هم با دلایلی خداحافظی کردم..


**********

راستی سلام دوستان..

ببخشید که دیر سر میزنم چون نمیرسم زیاد بیام نت..

معذرت..

خداحافظی شما..

اینم چند تا عکس نوشته...




با تشکر از همه شما دوستان عزیز...


منتظر کامنتای گرم وزیبای شما هستم...


فعلا خداحافظ همگی شما ها دوستان عزیز...

فعلا..

سلام دوستای خوبم


متاسفم که تا الان مطلبی برای خداحافظی نذاشتم!


میخواستم به خاطره هامون فکر نکنم...


میخواستم وجود تمام اون روزا رو توو خودم انکار کنم...


میخواستم مثل هر اتفاقی که تو گذشته افتاده, ساده از کنارش بگذرم...


چون درد تموم شدنش بیشتر از توان من بود


و من نمیتونستم با این واقعیت روبرو بشم...


از همه تون معذرت میخوام


و فراموشتون نمیکنم...


و هر چند وقت یه بار برای تایید نظرا و گذاشتن پست میام..


چاکرتونم به قول کسی که خیلی دوسش دارم دست بوس تف بای..